اغاز پاییز

ساخت وبلاگ
دیروز دانشگاه نرفتم

هم حوصله نداشتم هم فک کنم روزای اول هیچکی نمیره

این چند روز تعطیلی حسابی خسته شدیم انصافا

رفتیم سبزی گرفتیم یک عالمه و مامان کارش درومد تا اونهمه سبزیو پاک کردیم و شست و خرد کرد

ابگرمکن هم خراب شد دم اخری کل غروب اقای تبریزی درگیر درست کردنش بود

مامان رفت جعبه ی قدیمیشو اورد و همه ی دفتر خاطراتاش رو اورد و میخوندن

خاله زهره هم میخوند و برای ما تعریف میکرد یا بلند بلند میخوندن برای همه

واقعا مث یک قصه س که قهرماناش جلوت نشستن و خودشونم رفتن به همون بیست الی بیست و پنج سال پیش

داستان زندگی ادم چقد عجیبه

چقد ادمایی که میان تو زندگیت و اولش خوب نمیشناسیشون خوبن

ای کاش هیچ وقت ادما رو نشناسیم و ذاتشونو هیچ وقت رو نکنن و همون تصویر خوبی که ازشون داریم تو ذهنمون بمونه همیشه

بین اونا یک نامه هم بود که مامان برای من وقتی هنوز به دنیا نیومده بودم نوشته بود

واقعا چه مامان هنرمندی دارم

فکر نمیکردم اینقد نویسنده ی فوق العاده ای باشه

خاله زهره هم اقرار میکرد که اینقد مامانت خوب مینویسه ادمو دقیقا میبره به همون دوران و همه چیزو فوق العاده توصیف میکنه

حتی چیزای بد

بخاطر همین همیشه دفترخاطراتشو یواشکی میخونده

نامه ای که برای من نوشته بود یجورایی مث کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اثر اوریانا فالاچی بود ولی به نظر من مامان خیلی قشنگتر نوشته بود

تازه من کودکی بودم که بالاخره زاده شد و نامه به دستش رسید

پس به نظرم باحالتره واسه همین بعدا شاید نامه رو اینجا بذارم که همیشه بمونه

دیروزم تصمیم گرفتیم سالاد ترشی بذاریم

حسابی جونمون درومد

دیشب وسایلشو خریدن و اماده کردیم امروز هم قراره مامان که اومد خودش درست کنه

از الان بوش کل خونه رو برداشته

هیچی مث سالاد ترشی خوشمزه نیست لامصب

امروز غروب هم کلاس دانشاه دارم هم اموزشگاه که خداکنه یکیش کنسل شه

این یلدای تنبل هم کلاس میره ولی هر جلسه باید کلی باهاش بحث و التماس کنیم که توروخدا برو

هربارم کلی دادوبیداد میکنه که نمیرم

معلوم نیس بالاخره تا کی برنامه اینه

امروز صب خاله زهره رفته دنبال کاراش و هنوز هم نیومده

منم که بلد نیستم اشپزی کنم

البته پیشرفت کردم و سه تا غذا یاد گرفتم

استانبولی ماکارونی کباب تابه

البته کباب رو بلد بودم

مامان باید برام بنویسه وگرنه مث امروز دیر نهار میخوریم

داوودم ک کمتر میبینیم و بدجور درگیر زندگی شده و حالا حالاها هم نمیشه گیرش اورد

انا کلاس اول شد

با اینکه همه بچه ها خیلی زود بزرگ میشن ولی نمیدونم چرا این بچه اینقد دیر بزرگ شد و به سن مدرسه رسید

نازی و عطا هم میخان دوباره برگردن رشت

برنامه هاشون اصا جور نمیشه طفلیا

اوضاع شغلی تو رشت خیلی بهتر از اینجاس

اونجا بزرگتره و علایق مردم خیلی فرق میکنه

فلور هم که تو دانشگاه علمی کارشو شروع کرد

همه یکجورایی تو مسیر خودشون قرار گرفتن فقط به نظرم ما موندیم

اگه اوضاع درس من و کار مامان و مهاجرت جور شه به نظرم بهترین داستان زندگی یی میشه که میتونیم داشته باشیم

شاید بازم اشتب کنم ولی حداقل الان خیلی دلم میخاد بریم ازینجا

خداکنه هرچه زودتر جور شه و بریم و یک زندگی تازه رو از نو بسازیم

خابگاه...
ما را در سایت خابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gharibejazire بازدید : 93 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1396 ساعت: 12:36