قضاوتهای نا......

ساخت وبلاگ
من خودم ادمی هستم ک همیشه دارم ب خودم گوشزد میکنم ک حواست باشه قضاوت نکنی بقیه رو

حواست باشه درمورد چیزی ک نمیدونی یا کسی ک نمیشناسی اظهار نظر نکنی و پیش خودت ب بقیه برچسب نزنی

ولی خب ادم دست خودش نیس

یک چیزایی رو میبینه ک عقلت جز چیزی ک فک میکنی چیز دیگ ای رو قبول نمیکنه

مثلا اوایل دانشگاه بود

میلانی یک کارایی کرد ک لو رفت

سرهمون موضوع گوشیش رو ازش گرفتن و حسابی تو دردسر افتاد

دو سه روز بعد

یک عکس تو گروه فرستاد از صورتش و گف ک مامانم زمینو تی کشیده بود و خیس بود

منم پام لیز خورد و خاستم از ستون بگیرم ک نیوفتم

با صورت رفتم تو ستون

یک چشمش کاملا خون افتاده بود و توش زرد شده بود

از زیر چشمش تا روی گونه اش هم کبود ک چ عرض کنم

ابی تیره ی تیره شده بود

وحشتناک بود

بعد من هرچی با خودم فک کردم ک چطور میشه گونه و بینی ک برجسته ترن نخوردن ب ستون و سیاه نشدن

ولی چشم ک نسبت ب بقیه ی اعضای صورت فرورفته تره خورده ب ستون

ب نتیجه نرسیدم

ولی با خودم گفتم بهتره قبول کنی و حتما داره درست میگه دیگ

تا اینکه با یکی از دوستام چن وقت پیش صحبت میکردیم و بحثش پیش اومد

گفت ولی خودایی بد کتک خورده بود

گفتم چیییی ن بابا خورده بود ب ستون

گف من ساده ام  یا تو؟

تو باور کردی واقعا؟

بعد اونجا بود ک مطمین شدم ک بابای محترمش چنین شاهکاری رو روصورتش کاشته

و گوشیش رو تو دستاش خاسته بود بشکنه ک بیخیال شده بود و گوشیش از وسط قوس برداشته بود و گرد شده بود

یا مثلا وقتی میگف با دوست باباش ک دوسالم از باباش بزرگتره حرف میزده و مشاوره میگرفته

من فک کردم من ذهن منحرفی دارم و ب عنوان یک دوست خونوادگی حرف میزدن

ولی بعد ک فهمیدم طرف گفته تو وابستم میشی و بلاکش کرده و این ول کن نیس

دیگ مطمین شدم ک یک دوستی معمولی نبوده

ب خصوص ک بعدش یارو بهش گفته بود خودت کثافتی میخای با یکی دیگ باشی منو دست ب سر میکنی

و بعدشم فهمیدم کلی با ماشین طرف دونفری میرفتن اینور اونور و دستای همو هم میگرفتن و.....

حس کردم با ادم نجسی طرفم ک خونواده ی بیچاره ش با هر زور و بندی میخان بگیرنش ولی نمیشه

محدودش کردن ب شدت و حالا فرستادنش دانشگاه و دیگ قابل مهار نیس

البته من ازین ادمای نجس تو این چند سال اخیر خیلی زیاد دیدم

انگار همشون از یک فرمول مشخص و واحد دارن استفاده میکنن و جلو میرن

یا مثلا وقتی با زارعی دوست شد

من گفتم ببین

طبق قانون همه ی دوستی ها

یک روز تو حالت بده ک طرف حالش بده

یک روز حالت بده ک بهت گیر داده

یک روز دپرسی چون دلت براش تنگ شده و و و ......کلی از این روزا ک دیگ وقتی برای دوستات نمیذاری

این وسط دوستات باید کمکت کنن ک حالت خوب شه

ک بتونی بپیچونی و طرف رو ببینی

باید دوستات تحملت کنن ک وقتی تو جمعی همش یا سرت تو گوشیه یا داری با گوشی میحرفی یا از جمعای دوستانه استفاده میکنی و اونو هم میاری ک با هم باشین

این درحالیه ک تو برای هیچ کدوم از دوستات دیگ اهمیتی قائل نمیشی و ناراحتیا و مشکلاتشونو حتی دوس نداری بشنوی

چون تنها کسی ک برات مهمه اونه

وقتی همه ی اینا رو بهش گفتم  ناراحت شد و گف ن اصا اینطوری نیس

من خودم از کسایی ک اینکارو میکنن متنفرم و سعی میکنم اینطوری نباشم و......

ب یک هفته هم نرسید ک دقیقا همینطوری شد و طبق پیش بینی های بعدیم یک دعوای حسابی هم سر این موضوع با هم خاهیم داشت ک جلو پسرا ابرومون خاهد رفت

خیلی عوض شد

اخلاقش و همه چیش

من میدونستم اینطوری میشه

درست مثل ملینا

تازه با اون ک از بچگی بزرگ شدیم و رابطمون از دوستی و خاهری و.... صمیمی تر و فراتر بود

یا خیلیای دیگ ک طبق همین فرمول جلو رفتن و دوستیمون بهم خورد

بخاطر همین تا چند سال با کسی دوست نشدم و تنهایی رو ترجیح دادم

اصولا هم اینا خودشون اومده بودن طرفم و پیشنهاد داده بودن باهم دوست شیم

این موضوع خیلی اذیتم میکنه

کاش ادما اینقد احمق نبودن

درمورد قضاوت های ناعادلانه باید بگم خودم قربانی همیشگی این موضوع بودم

از همون دوران ابتدایی همه میگفتن تو برخورد اول ک منو دیده بودن با خودشون گفتن اه اه چ ادم مغرور و افاده ایه

چقد خودشو میگیره و.....

و جالبه همه هم بعد از اینکه بیشتر باهام اشنا شدن فهمیدن ک اصلا اینطوری نیس و همه شون هم بهم گفتن ک ما چنین فکری میکردیم و چقد اشتباه میکردیم

تا همین دوران دانشگاه ک تا ب امروز خیلیا همینو بهم گفتن

این درحالیه ک من دارم کلیییی تلاش میکنم ک بگن چقد خاکی و افتاده و فروتنه

ولی دقیقا برعکسه

سارا یکی از همکلاسیامه ک یک خانوم متاهله و با اینکه هیچ وقت سنشو نگفته خودم حدس میزنم 29یا30 باشه

فوق العاده اروم و باشخصیت و عاقل و متشخصه

من روز اول درموردش اینطوری فکر میکردم ک عجب ادمیه ها

فک میکنه چون خودش از همه بزرگتره بقیه بچه ان و با یک عده بچه طرفه

چقد خودشو از بقیه جدا میکنه

جالبه وقتی بهش گفتم اونم میگف من ک دیدمت اصا حرف نمیزنی و با بقیه قاطی نمیشی گفتم این چقد ازخودراضیه و قیافه میگیره و خودشو کنارمیکشه و....

میگف بعد ک حرف زدی گفتم اوع! مگ داریم؟مگ میشه سارا درمورد کسی اشتباه فکر کنه؟!

میگف فهمیدم ک اینطوری نیس اصا

من نظرم همون هفته ی اول راجب سارا مثبت شد

وقتی بیشتر باهم صحبت کردیم و همیشه تو هرچیزی راهنماییم کرد و فهمیدم خودش لیسانس دامپروریه و الان داره تو خونشون نژاد ژرمن شپرد رو پرورش میده

بعدم از زندگیش ک تو این مدت صحبت میشد و خاطره تعریف میکرد

فهمیدم دقیقا ده روز قبل از نازی ازدواج کرده

شوهرش و برادرشوهرش دوقولو هستن

فوق العاده شوهرشو دوس داره و اینکه شوهرش و و برادر شوهرش تو18سالگی یک تصادف وحشتناک داشتن

با موتور میخورن ب یک ماشین ک شوهر سارا.امین یک پاش کلا پودر میشه

افشینم فکش از بناگوش میشکنه با دوتا دندون جلوش

دکترا گفته بودن امین میمیره تا هفته ی دیگ و برید ارزوهاشو براورده کنین

بابای امین هم قبول نمیکنه و بچشو میبره تهران

اونروز از شانس اینا یک پروفسور امریکایی تو اون بیمارستان بوده ک گفته من میتونم امین رو عمل کنم

امین رو عمل میکنه و تو پاش پلاتین میذارن

بخاطر یک اشتباه پرستاری پای امین عفونت میکنه و.......

کلی سختی کشیدن و امین دوسال تو تخت خاب بوده

و مامانش با یک پارچه ی خیس تمیزش میکرده ک زخم بستر نگیره

بخاطر همون موضوع دمای بدن امین ک خیلی ناگهانی بالا و پایین میشده ب هورمونهاش اسیب زده

سارا میگف ما بچه دار نمیشیم

میگف من دوبار باردار شدم و بچه مون نموند

اوایل خونواده ی همسرم چون فوق العاده بچه دوستن و اگ ما بچه دار شیم میشه نوه ی اول هردو خونواده

خیلی پیگیر بودن و میگفتن چرا بچه نمیارید و حتما مشکل از ساراس چون باردار شده و بچه نمونده

ولی بعد ک میرن دکتر دلیلش همون مشکل هورمونی اقا امین بوده ک مقدار اسپرم بالاس ولی ضعیفن و بچه درست تشکیل نمیشده

میگف اوایل خونواده همسرم باور نمیکردن ک مشکل از امینه و فک میکردن الکی میگه بخاطر من

ولی بعد دیدن درسته دیگ چیزی نگفتن

میگف خود امین هم اولش میگف ما اصا بچه میخایم چیکار

من خودم هنوز بچه م

بعدم از سرکار میام خونه خسته م میخام استراحت کنم بچه باشه نمیذاره

ولی سارا میگف گفتم تا کی خودمونو گول بزنیم

هرچیزی وقتی داره و وقت بچه دار شدن هم حالاس

از وقتش ک بگذره دیگ مزه نداره

میگف واسه همین رفتیم دکتر وامین رفت تحت درمان

گفتن یکسال درمانش طول میکشه و خداروشکر تاحالا هم خوب بوده

میگف منم دیدم دلم میترکه تنهایی تو خونه

امین ک میره سرکار و اخر هفته ها هم دانشگاس

منم گفتم از وقتم استفاده کنم و بیام دانشگاه ک هم یک کمکی ب کارم باشه هم بیکار نمونم

واسه همین داره سه روز اول هفته از مشهد میاد و میره

من نظرم کلا راجبش عوض شد و الان خیلی هم دوستش دارم

یک جایی یک جمله ی خیلی خیلی قشنگ خوندم

گفته بود :با ادما مهربون باشید چون هر ادمی درحال مبارزه درمیدان جنگیه ک ما حتی از وجودش خبر نداریم

واقعا خیلی قشنگ بود

این میدون جنگ تو زندگی همه هست

و همه هم برای برنده شدن ب همدیگه و ب محبت همدیگه نیاز دارن

خابگاه...
ما را در سایت خابگاه دنبال می کنید

برچسب : قضاوتهای, نویسنده : gharibejazire بازدید : 118 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1396 ساعت: 6:06