سالگرد پدر جون

ساخت وبلاگ
امروز درست وسط پاییزه و روزی ک پدرجونم اسمونی شد

طبق رسم هرسال یک سالگرد میگیریم و برای شادی و ارامش روحش دعا میکنیم

همه درحال تدارک دیدن هستن و قراره از ساعت دو برن ظرفا رو اماده کنن

از دوروز پیش خرما هارو با گردو پرکردن و گذاشتن تو یخچال و کلییی میوه و چیزمیز گرفتن

پارسال ک خودم بودم تو پذیرایی کمک کردم و بشقابارو چیدم

ولی حیف ک امسال نمیتونم شرکت کنم و باید برم دانشگاه کلاس دارم

خیلی دوس داشتم منم باشم

حس میکنم یک دیدار با پدر جونه

پدرجون عزیزم

کسی ک هیچ وقت نتونستم از بودن کنارش سیراب بشم

کسی ک همیشه براش پر میکشیدیم و با یک دل بیقرار میومدیم اینجا برای دیدنش

انگار چراغ اون خونه بود

شایدم خورشید بود ک از نور و انرژی و گرمای وجودش همه ی دوروبریا بهره میبردن

کسی ک انگار یک تنه یک کوه و ستون محکم بود ک سقف خونه رو نگه داشته بود و درپناهش اب تو دل هیچکی تکون نمیخورد

وقتی ک رفت

نور و صفا از اون خونه رفت

ارامش رفت

سقف خونه اومد پایین و رو سر همه اوار شد

حتی گلا و درختای اون خونه هم فهمیدن ک رفته

دونه دونه خشک شدن و مردن

باغچه ای ک همیشه سرسبز و پراز گل و گیاه بود و درختایی ک همیشه پراز میوه بود

همه شون مردن

انگار مریض شدن و دق کردن

انگار از ابهت اون بود ک کسی جرات ازار رسوندن ب بقیه رو نداشت

کسی جرات نداشت ب بچه هاش چپ نگاه کنه

وقتی ک رفت زندگیا از هم پاشید

روی همه ب بچه هاش باز شد

پشتیبان بزرگ خونواده رو از دست دادیم

هرچند ک اینقد ابرو و اعتبار و نام نیک برای بچه هاش و نسل بعدش گذاشت ک هرجا اسمش بیاد همه از مردونگی و شرفش داستانها میگن

قهرمان زندگی من پدرجونمه

اگ اونو نمیدیدم ممکن بود هیچ وقت نفهمم انسانیت یعنی چی

نفهمم ک مرد بودن یعنی چی و همین بچه سوسولای تو خیابون رو مرد میدونستم

حیف ک تا اومدیم کارا رو درست کنیم و پیشش باشیم پرکشید

ما یکسال دیر کردیم

وقتی اومدیم اینجا پدرجونم یکسال بود ک رفته بود

و ای کاش هیچ وقت نمیومدیم

هیچ وقت نفهمیدیم داره یک تنه چ مسئولیتی رو ب دوش میکشه

نفهمیدیم این ابهت و احترام ب خاطر وجود اونه و پشتمون ب چی گرمه

وقتی ک رفت نبودنش خیلی احساس شد

همه چی بهم ریخت و ما فهمیدیم ک نور رفته

نمیدونم

شاید بهتر شد ک رفت

بهتر شد ک نموند و این روزا رو ندید

وگرنه دق میکرد

شایدم اگ اون بود این روزا پیش نمیومد

امیدوارم از اون بالا بهمون نگاه نکنه

چون غصه میخوره

فک نمیکنم تحمل داشته باشه نم ب چشم بچه ها و نوه هاش بیاد

دلم خیلی براش تنگ شده

وقتی ب حسرتهاش فک میکنم دلم خیلی میگیره

ارزوی داشتن پدر یکی از بزرگترین حسرت هاش بود

همیشه میگف ای کاش پدر داشتم فلج بود ولی بود

قبل بدنیا اومدنش پدرشو از دست داده بود

چون تنها بچه بود با مامانش میرن با داییش زندگی کنن

عاشق درس و کتاب بود و خودش مکتب میرفته

ولی بعد ک مکتبا رو میبندن و مدرسه ها میان

هرچی گریه زاری میکنه ک برام کت و شلوار بخرید من برم مدرسه

داییش تنبیهش میکنه و میگه از درس و کتاب نونی درنمیاد

باید کار کنی ک خرج مادرت رو بدی

جالبه همون داییش بچه های خودش ک هفت تا پسر داشته رو ب زور میفرستاده مدرسه و هیچ کدومم نمیرفتن و ب هیچ جا هم نرسیدن

ولی پدرجونم هیچ وقت از داییش دلخور نبود و بهش حق میداد

همیشه میگف اگ من شیش سال درس میخوندم موشک میساختم

فوق العاده با استعداد و هنرمند بود

خودش سواد یاد گرفته بود یواشکی و دور از چشم داییش کتاب میخوند و زبان انگلیسی هم بلد بود

ولی حیف

حیف ک حسرت داشتن پدر و کت و شلوار و مدرسه همیشه تو دلش موند

حیف ک داییش یک پرفسور و دانشمند قدر رو از جامعه ایران گرفت

بابابزرگ عزیزم

دلم برات خیلی تنگ شده

امیدوارم تو بهشت خوشحال و شاد و در ارامش باشید

خیلی دوست دارم

هشتمین سالروز اسمونی شدنتون رو ب همه ی خونواده  تسلیت میگم

روحتون شاد

خابگاه...
ما را در سایت خابگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gharibejazire بازدید : 111 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1396 ساعت: 6:06